یه اتفاق بد...
سلام دوستای خوبم. امیدوارم خوبو خوشو سرحال باشین
میدونم چندوقته خیلی وبم کسل کننده شده و همش حرفای بد میزنم ولی شرمنده همتونم واقا اوضاع روحیم خرابه و نمیتونم چیزای قشنگ بنویسم یا حتی پستای قشنگ بذارم واستون باورکنین حتی نمیتونم درس بخونم چ برسه ب کارای دیگه...
راستشو بخواین امروز ی اتفاق خیلی بد افتاد و من ناظرش بودم البته میدونم تعریف کردنش ممکنه خیلی واستون دردناک باشه فقط میخوام به عنوان ی خواهر کوچیکتر ی اطلاع رسانی بکنم بهتون؛ امروز بیمارستان بودیم ک ی بنده خدایی بچشو بغل کرده بودو دوون دوون اومد تو بیمارستان و میگفت یکی بهم کمک کنه، ازقضا تصادف کرده بودن و بچه چون کمربند نبسته بود داغون شده بود در حالی که بابای بچه کاملا سالم بود... واقا صحنه دلخراشی بود. پرستارای بیمارستان بچه رو cpr کردن ولی متاسفانه کاری ازدستشون بر نیومد...
باورکنین ازصبح ک این اتفاق افتاده قیافه اون طفل معصوم ی ثانیه هم ازجلو چشمم دور نشده و حالم حسابی خرابه. الانم ک دارم واستون مینویسم دستام میلرزه و همینجور اشکام داره میاد ولی خب کاریش نمیشه کرد باید عادت کنم، میدونین شاید اگه این اتفاق واسه ی آدم بزرگ می افتاد اینقد منقلب نمیشدمو قلبم به درد نمیومد ولی خب اون بچه بود هنو کلی فرصت داشت واسه زندگی...
کاش مامان باباها یکم بفکر بودن، دوستای عزیزم ازتون خواهش میکنم بچه های گلتونو جلو ماشین نذارین، بذارین پشت بشینن و حتما کمربندشونو ببندین. حتی وقتی خودتون جلو نشستین بچتونو رو پاتون نذارین. این گلای قشنگ دستمون امانتن، ی هدیه با ارزش ک باید بیشتر از جونمون مراقبشون باشیم. البته میدونم و مطمئنم شما خودتون بهتر درک میکنین و مواظب بچه های گلتونین، کاش من مامان بودم بعد به همه نشون میدادم چجوری از بچم مواظبت میکنن، آه ه ه ه ه...
ببخشید که ناراحتتون کردم