با عرض پوزش بعد از كلييييييييييييي تاخير...
سلااااااااااااااااام به همه دوستاي خوبم، سلام به همه ماماناي گل، سلام به همه دوستاي مهربون و سلام ويژه به همه اون بامعرفتايي كه حواسشون بود مينا چندوقتيه ني و جوياي احوالم بودن
جونم واستون بگه كه درگير بودم! درگير امتحاناي سخت و جان فرسا كه حسابي خستم كرد. از اونجايي كه من بدجور شب امتحانيم و درطول ترم درس نميخونم هميشه شب امتحان واسم مث شب اول قبر ميمونه و كلي اذيت ميشم البته بگم كه فقط يكي دوتا امتحاناي اول بهم بدجور سخت گذشت چون واسه بعديا عادت كرده بودم به شب بيداري كشيدن و راحت تاخود صبح بيدارميموندم!!! جوري عادت كرده بودم كه حتي شبايي كه درسم تمومم ميشد نميتونستم بخوابم و تاصبح بيدار ميموندم! متاسفانه هنو نمره چندتا از درسام نيومده و نميتونم بگم كه با موفقيت پشت سر گذاشتم امتحانامو! البته مطمئنم نمره قبولي همه رو ميگيرم ولي نمره قبولي تا موفقيت خودش كلي رااااااااااهه...
يكم به قبل امتحانا كه برگرديم ميرسيم به كاراموزي روان!!! كاراموزي كه حسابي با روحوروانم بازي كرد. كاراموزي كه هنوز كه هنوزه درگيرم باهاش و شبا كابوسشو ميبينم. و بدتر ازهمه اين حالمو بدميكنه كه بازم واحد كاراموزي روان دارم البته توعرصه. تئوري روان1 رو پاس كرده بودم و اين ترم درس تئوري روان2 داشتم و با خوندن علائم و بيماري ها و حتي داروها حالم حسابي بدميشد. وقتي داشتم بيماري اسكيزوفرني رو ميخوندم دقيقا مريضاي اسكيزوفرن جلوي چشمم بود يا مانيا(جنون) يا افسردگي يا دوقطبي... شايد باورتون نشه ولي شب امتحانش حتي بوي بخشش توبينيم بود! نميدونم چرا اصا نميتونستم با اين بخش كنار بيام. وقتي با بيمارا مصاحبه ميكردم حالم بد ميشد! اصا تعجب ميكردم. يعني واقا اون مينا بود تو اون بخش؟!!! ازخودم و روحيات خودم تعجب ميكنم. ازمني كه ازتموم مربياي كاراموزي بالاترين نمرشونو ميگيرم يا نهايتا نيم نمره پايين تر بعيد بود نتونم خودمو با شرايط وفق بدم. فقط آرزو ميكنم هيچوقت مجبورنشم تو بخش روان كاركنم.
بيمارستان روان مشهد يا همون بيمارستان ابن سينا يه بيمار اسكيزوفرن دوست داشتني داره كه فك ميكنه هيتلره!!!!!! و خيلي قشنگم اداي هيتلرو درمياره. دقيقا عين ادولف هيتلر حرف ميزنه البته مطمئنا زبان آلماني بلد ني و با استعداد خودش كلمه سازي ميكنه. اين بيمار عقايد ديگه هم داره مثلا گاهي فك ميكنه فرزند هشتم خداست! يا گاهي ميگه من يه مرد ژاپني هستم و در ژاپن يه سينما دارم!!!! ايشون بعد ازجنگ دچار اين سانحه شده بودن و حدود 24ساله كه دربيمارستان روان بستري هستن.
(من چندشب پيش اين پستو نوشتم ولي به محض ارسال كردنش ديدم نصفه اپ شده!!!! يعني حسم اون لحظم غير قابل وصفه. دوس داشتم كيبوردو تو مانيتور خوردكنم!!! با اينكه ذخيره اطلاعاتو فعال كرده بودم نميدونم چه اتفاقي واسه نوشته هام افتاد. منم كه يه وقتاي خاص حس نوشتن دارم و نميدونم الان ميتونم به اون خوبي پستمو كامل كنم يا نه...)
كيساي جالب زياد بود تو بيمارستان روان ولي خب ميترسم حوصله خوندنشو نداشته باشين. از آقاي هيتلرم نوشتم چون كه دوس داشتم يجايي گوشه خاطراتم ثبتشون كنم چون واقا دوس داشتني بودن. ازته دل واسه هيتلر و تموم بيماراي بمارستان روان آرزوي بهبودي ميكنم ولي بعيد ميدونم چون درمان قطعي واسه بيماري هاي رواني وجود نداره.
از بدترين تجربيات بيمارستان روان بخش ECT يا همون بخش الكتروشوك بود. من فقط يك شيفت در اين بخش بودم ولي آرزو ميكنم هيچوقت ديگه سروكارم با اين بخش نيفته چون ديدن آدما تو اون وضع اصلا جالب نبود و حسابي عصبيم كرد.
حالا يه خاطره بامزه و تلخ واستون تعريف كنم!!! يكي از روزا تو بيمارستان روان بوديم كه تي تايم و رستمون بود، ازبخش بيرون اومديم يه حاج خانومي دم در بخش واستاده بود و شروع كرد به تعريف كردن كه به به چه خانوم دكتراي خوشگلي ماشالا ماشالا (اينقد تندتند حرف ميزد كه اجازه نميداد بگيم ما پرستاريم) بعد گفت كدومتون قصد ازدواج دارين خانوم خوشگلا؟!!! من يه پسر دارم مث خودتون دكتر... ديگه نذاشتم ادامه بدن و گفتم حاج خانوم ما پرستاريم... بنده خدا تو افق محو شد ديگه!!! اصلا نفهميديم چجوري دررفت!!! اين يه تب و اپيدمي خاص بين پزشكاس كه بدجور شيوع پيداكرده و حتمااااااااااا بغير پزشك باكس ديگه اي ازدواج نميكنن! حتي دامپزشكا!!!!! نميدونم به اين مادر عزيز چي بگم فقط اميدوارم به ارزوشون برسن و يه خانوم دكتر واسه آقازادشون پيداكنن!!!! بلاخره همه آدما با هر عقيده اي ازنظر من محترم هستن.
خب بهتره از بيمارستان روان بيام بيرون، اصلا اصلا اصلا دوس نداشتم ازبيمارستان روان بنويسم چون خاطرات بدي جلو چشمم مياد فقط محض اين بود كه بلاخره يه گوشه ازخاطراتم بود و ميخواستم ياداوري كنم به خودم كه چقد سختي كشيدم تو اين بيمارستان و هرگز هوس كار تو اين بيمارستان به سرم نزنه!
اين روزا بدجور هواي سفر دارم دوس دارم يه هفته ده روز ازقوچان دورباشم. احتياج دارم تنهاباشم. ولي مسافرتاي هميشگيو نميخوام. قبلا فك ميكردم بهترين مسافرت واسم كيشوقشم و شماله... تومركز خريداي كيش كه قدم ميزدم فك ميكردم چقد خوشحالو خوشبختم... كنار درياي نيلگون خليج پارس يا تو جنگلهاي شمال كه قدم ميزدم چقداحساس آرامش ميكردم ولي الان اين چيزا به هيچ عنوان روح زخميمو راضي نميكنه. دلم ارامش يزدو ميخواد، ميخوام واسه يكبارم كه شده آتشكده ها و خونه هاي قديميشو ازنزديك ببينم. دلم عظمت تخت جمشيدو ميخواد؛ با اينكه تخت جمشيدو از نزديك ديدم ولي هيچوقت با ديد الانم بهش نگانكرده بودم و الان ميخوام به عنوان يه دختر آريايي به عظمت گذشته كشورم نگاه كنم. دلم روستاي ابيانه رو ميخواد و قدم زدن توكوچه باغاشو درحالي كه يه روسري گل گلي سرم كردم!
دلم كاشان ميخواد باغ فين و خونه بروجردي ها و خونه عامري ها و... مقبره سهراب عزيزم. ساعتها روي ابياتت فك ميكنم و با دانش ادبي كم خودم تفسير و تحليل ميكنم اين كلمات جادوييو.
هركجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فكر هوا عشق زمين مال من است
سهراب كجايي كه ببيني اين روزا چقد سهم من ازپنجره فكر هوا عشق زمين كم شده! آه ه ه...
اين روزا دلم چيزاي عجيب زيادي ميخواد! دلم واسه هواي آلوده و شلوغيه تهران تنگ شده! چون تهران گوشه اي ازكودكيه منه. يه گوشه پررنگ كه قسمت اعظم خاطرات كودكيمو در خودش جاي داده. ده پونزده سالي از اون روزا گذشته و من ديگه سفري به تهران نداشتم. يعني ميشه يبار ديگه توكوچه پس كوچه هاي تهرانسر راه برم، نه بدوم درست عين 14سال پيش! دوستامو ببينم و سوار بردوچرخه طولوعرض اون كوچه رو هزاربار برم و اصلا خسته نشم و كلي شوروهيجان ديگه... دلم واسه پارك گلريز كه دقيقا كنار مدرسم بود تنگ شده يا پارك چوبي! كاش ميدونستم اسم واقعي پارك چوبي چي بود! بخاطر تابو سرسره هاي چوبيش اسمش شده بود پارك چوبي! دلم شلوغيه بازارقديميه تهرانو ميخواد! دلم كوچه برلن و ميخوادو كوچه مروي با اون فلافل هاي خوشمزه! دلم چارراه استامبولو ميخواد و اون بوي قهوه ناب ترك كه آدمو سرذوق مياورد! آخ دلم قدم زدن تو ولي عصرو ميخواد؛ دلم ميخواد اونقد قدم بزنم كه ازشدت پادرد دنبال جايي واسه نشستن بگردم و... وپارك دانشجو... بعد از يه خستگي عميق زل زدن به تئاترشهر واقا ميچسبه!
نميدونم اين حرفا تندتند چجوري به افكارم هجوم مياره ولي الان حس ميكنم خيلي سبك شدم...