✿ یادداشت های مینا گونه ✿

اين روزها عجيب هواي باران دارم...

1394/7/13 22:37
نویسنده : مینا
2,143 بازدید
اشتراک گذاری

اين روزها چشم هامو دلم مثل آسمون شهرم بارونيه...

واي خدايا باورم نميشه 21 سالگيم داره تموم ميشه، با اومدن بوي پاييز داره يادم مياد كه فقط دو سه ماه تا پايان اين سن عجيب غريبم باقي مونده!

و چه سن پر فرازو نشيبي بود... پر از حس هاي ضدو نقيض، پر از دوراهي هاي وحشتناك زندگيم... پر از تصميم هاي مهم كه واقا نميدونم اين تصميما درست بوده يا غلط...

اين روزها بيشتر از هر زماني ذكرو ياد خدا ورد زبونمه، مطمئنم خداي مهربونيا هوامو داره و بهترين راهو جلو پام ميذاره و نميذاره نامهربوني كنم... خدايا خودت كمكم كن بدون شكستن دل كسي بهترين تصميمو بگيرم، نذار با يه تصميم اشتباه كل آيندم نابودشه. اين روزها عجيب بين منطق و احساس گير افتادم... خدايا خودت كمكم كن.

با نزديك شدن مهر دوباره اين استرس هاي لعنتي شروع شده، اصلا انگار به اين آبوهوا آلرژي دارم؛ خوابم به هم ريخته، تپش قلب دست از سرم برنميداره و اين چارپنج كيلو كاهش وزن در عرض يك ماه كلافم كرده. استرس امسال خيلي شديدتر شده و دليلش اين افكار مزاحمه...

دوس دارم چشمامو ببندم بعد يه دست ايمن و مهربون به بزرگي دست خدا، دستامو بگيره و راهنماييم كنه و تا وقتي به مقصد نرسيديم چشمامو بازنكنم. از اين روزا خيلي ميترسم خداجون...

توي مرداد يه سفر ده روزه به تهران داشتم كه كلي خاطرات بچگي رو واسم زنده كرد؛ البته تهران با اون تهران سيزده چهارده سال پيش زمين تا اسمون تفاوت داشت. از كوچه ي خاطرات كودكي كه پر از خونه هاي ويلايي با يه حياط قشنگ كه وسطش باغچه بود و توي اكثر خونه ها درخت خرمالو به چشم ميخورد؛ فقط برج هاي سر به فلك كشيده به جا مونده بود. البته خوبو جالب بود كه تنها خونه ي اون كوچه كه دست نخورده بود و به همون شكل باقي مونده بود، خونه ي بچگي هاي من بود... انگار همين ديروز بود با بچه هاي همسايه تو كوچه ها دوچرخه سواري و خاله بازي ميكرديم... يادش بخير...

يه تابستون ديگه هم گذشت، تابستوني كه كاملا به دور از بيمارستان گذشت و چقد خسته كننده بود. هيچي بدتر از يكنواختي و سكون نيست و هيچي بيشتر از بيكاري عصبيم نميكنه، خداروشكر هرجور بود گذشت و تموم شد.

از فردا من، از فردا مينا، از فردا پرستار كوچولو؛ رسما دانشجوي عرصه ي پرستاري ميشه. چقد منتظر اين روز بودم، چقد واسه ديدن اين روز تلاش كردمو سختي كشيدم. از فردا كارورزي بخش دياليز دارم...  پر از انرژي و پر از حس خوب روپوش دوست داشتنيه سفيدم و شلوار و مقنعه سرمه ايمو شستم و اتوكردم و واسه فردا كنار گذاشتم و آماده ي يه كارورزي خوبو مفيد شدم. 6شيفت بايد تو بخش باشمو و چقد خوشحالم كه بايد شيفت عصر برم. اخه سه ماه تا ساعت نه ده خوابيدن يكم تنبلم كرده و اين شيفت عصر بودن كمكم ميكنه تا بدنم يخورده با شرايط آداپته شه...

اميدوارم شروع اين كارورزيا يكم روحيمو تغييربده و از اين شرايط وحشتناك دوركنه...

يادداشت شده در ساعت 11:30 شب. بيستوهفتم شهريور 94

پسندها (13)

نظرات (13)

همراه رایانه
28 شهریور 94 13:11
همراه رایانه مرکز پاسخگویی سوالات و مشکلات رایانه و اینترنت بصورت تلفنی شبانه روزی شماره تماس با خط ثابت از سراسر کشور :9099070345 ادرس سایت :www.poshtyban.ir
مامان فرح
29 شهریور 94 23:03
عزیرم امیدوارم موفق بشی و خدا در همه حال پشت و پناهت باشه
مینا
پاسخ
مرسي از لطفت عزيزدلم ايشالا شماهم سلامت و موفق باشين
مامان آتریسا
30 شهریور 94 12:37
میناجون سن الانت بهترین سن زندگیته چون سنیه که نه توش احساس بچگی میکنی ونه اونقدربزرگ شدی که به گذشت عمروپیری فکرکنی پس ازبهترین سنت بهترین زندگی روبکن .یادت باشه توفقط یکبارب21 ساله میشی ....خوش به حالت کاش میشد من یه باردیگه برگردم تواین سن اون وقت خیلی بهترازاین سنم استفاده میکردم.....موفق باشی عزیزم
مینا
پاسخ
مرسي نفيسه ي عزيزم... حق با شماس اين سن خيلي سن قشنگيه و آدم پر از حس و انرژيه ولي در كنارش سن سرنوشت سازيم هست و آدم مجبوره مهم ترين انتخاب هاي زندگيشو انجام بده و اين خيلي استرس آوره. واسم دعاكنين تا خدا بهترين راهو جلو پام قرار بده
هدیه
4 مهر 94 14:31
سلام مینا جان برات بهترین ها رو از خدای مهربان خواستارمم و انشالله در تمام عرصه ها موفق باشی عزیزم
مینا
پاسخ
سلام هديه ي عزيزم مرسي كه بهم سرميزني دوستم همچنين شما... ايشالا هميشه موفق و سربلند باشي
مریم مامان آیدین
4 مهر 94 20:08
سلام مینا جون عزیزم....پرستار کوچولوی مهربوووون درست گفتی....دست خدا همیشه پشتته...شاید فکر کنی تنها موندی تو این تصمیمات و انتخابات...ولی اشتباه میکنی...یکی داره هلت میده به راه درست...همون دست مهربون نگران نباش....از ته دل ایمان داشته باشه که خدا بهترین هارو برات رقم میزنه...از ته دل بسپر به خودش که بهترین هارو برات میخواد...وقتی ایمان داشته باشی و واقعا بسپری بهش...دیگه نگرانی معنا نداره منم برات بهترین سرنوشت و زیباترین عاقبت رو آرزو میکنم عزیزم
مینا
پاسخ
سلام مريم عزيز و مهربونم... واي عزيزم نميدوني چقد با خوندن كامنتات انرژي و حس خوب ميگيرم، مرسي كه هستي دوست خوبم... اميدوارم همينطور باشه و اين خدا باشه كه منو تو اين راه هدايت ميكنه و هلم ميده... اخه بعضي وقتا واقا آدم ميترسه كدوم راه درسته... ولي هروقت ميترسم چشمامو ميبندمو به خدا فك ميكنم بعد احساس ميكنم خداي مهربونم داره بهم لبخند ميزنه؛ يه لبخند اطمينان بخش. اونجاست كه دلم گرمه گرم ميشه... مرسي از آرزوهاي قشنگت گلم
مامان مینا
5 مهر 94 0:28
سلام مینا جان خوبی عزیزم.بابا این چه پستیه یه پست پر انرژی بذار مثلا شما پرستار ماهستی هااااااااااا.شاد باش بهترین سالهای زندگیته لذت ببر ازش عزیزم امیدوارم که تو کارت هم موفق بشی پیشرفت کنی و به نقطه اوجت برسی انشالله.
مینا
پاسخ
سلام ميناي عزيزم. مرسي... عزيزم اخه اين وبلاگ يجورايي حكم دفترخاطراتمو داره بخاطر همين دوس دارم حساي مختلفمو تو برهه هاي زماني مختلف توش ثبت كنم. مرسي از همراهيت دوست خوبم ميبوسمت
مامان آنیسا
5 مهر 94 9:26
نگران نباش عزیزم همه ما هم این سن و با این استرسهاش رد کردیم میگذره فقط سعی کن با منطقت بهترین تصمیمها رو بگیری تا هیچوقت خدای نکرده پشیمون نشی
مینا
پاسخ
مرسي از راهنماييت عزيزم اميدوارم خدا خودش تو اين راه همراهم باشه و كمكم كنه. مرسي از همراهيت بازم حتما سربزن
ترنم
8 مهر 94 12:01
سلام عزیزم بسلامتی که کارورزی جدیدت شروع میشه ایشاله اینم مثل قیه کارورزیات خوب تموم بشه
مینا
پاسخ
سلام دوست خوبم... كارورزي دياليز با خوبي تموم شد گلم... مرسي كه هميشه سرميزني
بابا و مامان
19 مهر 94 7:34
ارزوی موفقیت برات دارم عزیزم همراه با صحت و سلامتی
مینا
پاسخ
ممنونم ازلطفت عزيزم
مامانی کوثر
20 مهر 94 16:28
سلام مینا جووووووووووون.به وبلاگ دختری منم سربزن خوشحال میشیم.
مینا
پاسخ
سلام عزيزم چشم حتما
عاطفـه
20 مهر 94 19:14
چه عجب مینا خانم اومدن !!!
مینا
پاسخ
من كه خيلي وقته آپ كردم
مامان زهرا
24 مهر 94 12:11
مینا جون امیدوارم شادی قرین باشه با زندگیت. وبلاگ آوا بروز شد خوشحال میشم ببینی.😊☺😃😍😘😘😘😘
مینا
پاسخ
مرسي از آرزوي قشنگت عزيزدلم. چشم حتما
مامان راضیه
28 مهر 94 13:16
با خوندن مطلبت منم رفتم به 21 سالگیم ...دقیقا زمانی که سرسفره عقد نشستم و هزار هزار تردید داشتم از تصمیمم...الان 9 سال گذشته و خوشحالم که خدا دست پدریش رو سرم بود و نزاشت یتیم بودنم بدبختم کنه..خدا را شکر...آرزو میکنم این روزهای پر ترس و تردید برای تو هم بشه روزهای خاطره انگیز گذشته......میبوسمت
مینا
پاسخ
آخييييييي عزيزمممممممم ولي خب تا يكي دوماه ديگه بيستويك سالگيم تموم ميشه... خداروشكر ميكنم ك اين سن واست خاطره انگيز شده دوست خوبم ايشالا هميشه خوشبخت باشي گلم... منم ميبوسمت