اين روزها عجيب هواي باران دارم...
اين روزها چشم هامو دلم مثل آسمون شهرم بارونيه...
واي خدايا باورم نميشه 21 سالگيم داره تموم ميشه، با اومدن بوي پاييز داره يادم مياد كه فقط دو سه ماه تا پايان اين سن عجيب غريبم باقي مونده!
و چه سن پر فرازو نشيبي بود... پر از حس هاي ضدو نقيض، پر از دوراهي هاي وحشتناك زندگيم... پر از تصميم هاي مهم كه واقا نميدونم اين تصميما درست بوده يا غلط...
اين روزها بيشتر از هر زماني ذكرو ياد خدا ورد زبونمه، مطمئنم خداي مهربونيا هوامو داره و بهترين راهو جلو پام ميذاره و نميذاره نامهربوني كنم... خدايا خودت كمكم كن بدون شكستن دل كسي بهترين تصميمو بگيرم، نذار با يه تصميم اشتباه كل آيندم نابودشه. اين روزها عجيب بين منطق و احساس گير افتادم... خدايا خودت كمكم كن.
با نزديك شدن مهر دوباره اين استرس هاي لعنتي شروع شده، اصلا انگار به اين آبوهوا آلرژي دارم؛ خوابم به هم ريخته، تپش قلب دست از سرم برنميداره و اين چارپنج كيلو كاهش وزن در عرض يك ماه كلافم كرده. استرس امسال خيلي شديدتر شده و دليلش اين افكار مزاحمه...
دوس دارم چشمامو ببندم بعد يه دست ايمن و مهربون به بزرگي دست خدا، دستامو بگيره و راهنماييم كنه و تا وقتي به مقصد نرسيديم چشمامو بازنكنم. از اين روزا خيلي ميترسم خداجون...
توي مرداد يه سفر ده روزه به تهران داشتم كه كلي خاطرات بچگي رو واسم زنده كرد؛ البته تهران با اون تهران سيزده چهارده سال پيش زمين تا اسمون تفاوت داشت. از كوچه ي خاطرات كودكي كه پر از خونه هاي ويلايي با يه حياط قشنگ كه وسطش باغچه بود و توي اكثر خونه ها درخت خرمالو به چشم ميخورد؛ فقط برج هاي سر به فلك كشيده به جا مونده بود. البته خوبو جالب بود كه تنها خونه ي اون كوچه كه دست نخورده بود و به همون شكل باقي مونده بود، خونه ي بچگي هاي من بود... انگار همين ديروز بود با بچه هاي همسايه تو كوچه ها دوچرخه سواري و خاله بازي ميكرديم... يادش بخير...
يه تابستون ديگه هم گذشت، تابستوني كه كاملا به دور از بيمارستان گذشت و چقد خسته كننده بود. هيچي بدتر از يكنواختي و سكون نيست و هيچي بيشتر از بيكاري عصبيم نميكنه، خداروشكر هرجور بود گذشت و تموم شد.
از فردا من، از فردا مينا، از فردا پرستار كوچولو؛ رسما دانشجوي عرصه ي پرستاري ميشه. چقد منتظر اين روز بودم، چقد واسه ديدن اين روز تلاش كردمو سختي كشيدم. از فردا كارورزي بخش دياليز دارم... پر از انرژي و پر از حس خوب روپوش دوست داشتنيه سفيدم و شلوار و مقنعه سرمه ايمو شستم و اتوكردم و واسه فردا كنار گذاشتم و آماده ي يه كارورزي خوبو مفيد شدم. 6شيفت بايد تو بخش باشمو و چقد خوشحالم كه بايد شيفت عصر برم. اخه سه ماه تا ساعت نه ده خوابيدن يكم تنبلم كرده و اين شيفت عصر بودن كمكم ميكنه تا بدنم يخورده با شرايط آداپته شه...
اميدوارم شروع اين كارورزيا يكم روحيمو تغييربده و از اين شرايط وحشتناك دوركنه...
يادداشت شده در ساعت 11:30 شب. بيستوهفتم شهريور 94