✿ یادداشت های مینا گونه ✿

دعا واسه یه نی نی کوشولو...

سلام دوستای عزیزم اول از همه میخوام بگم خیــــــــــــــــــــلی گلین شما چون حضور کمرنگم تو وبمو میبخشین و با بزرگواری همیشگیتون منو میبخشین باورکنین این  روزا حسابی درگیرم و وقت زیادی ندارم واسه آپ کردن وبم. الانم باید هول هولی این پستو بذارم چون فردا هم  کنفراننس دارم هم پست تست کاراموزیمه تازه از باشگاهم برگشتم یعنی  دارم غش میکنم ولی خب یه اتفاقی امروز افتاد که باخودم عهد کردم حتما پست بذارم  و از همتون  خواهش کنم واسه سلامتی محمدطاها دعاکنین... قضیه اینه امروز تومرکز بهداشت یه نی نی کوشولو رو واسه واکسن دوماهگی آوردن. اول که مامانش اوردش واقا فک کردم یه نوزاد 3-4روزس و واسه تست کف پا آوردنش! فک کنین...
19 مرداد 1393

من برگشتم + خاطرات کاراموزی مرکز بهداشت

سلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام سلام و صد سلام به همه دوستای خوبو مهربون وبلاگیم. اگه بدونین چقد دلم واسه همتون تنگ شده بود ولی خب چون کامپیوترم مشکل پیداکرده بود و بخاطر کاراموزیا حسابی سرم شلوغ بود نمیتونستم برم کافی نت و همش خدا خدا میکردم زودتر مشکل سیستمم حل بشه و بتونم هرروز وبمو به روز کنم خداروشکر امروز مشکلات حل شد و من از ظهر که از کاراموزی رسیدم خونه چندین ساعت نشستم پای سیستم نظرارتتونو بادقت خوندم و به همه جواب دادم و خیلی خوشحالم که تو این مدت که نبودم همتون به فکرم بودین و باحضور سبزتون وبلاگمو تنها نذاشتین +میگما نبودم تو این یکی دو هفته یه حسن خیلی خوب داشت، اونم این بود که نتونستم پست بذارم و ...
13 مرداد 1393

عذرخواهی...!!!

سلام به همه دوستای خوبم وووووویییییییی منو اینجوری نگانکنین میترسم آخه یکم برنامه هام قاطی شد و برنامه کاراموزی مشهدم جلو افتاد و من یه هفته مجبورشدم برم مشهد. واسه خودمم خیلی غیرمنتظره بود . فک کنین ساعت 12ظهر بهم خبر دادن فردا کاراموزی داری و من باید تا عصر خودمو مشهد میرسوندم آخه شیفتم ساعت 7ونیم صبح شروع میشه و نمیتونستم فرداش حرکت کنم. خلاصه که تاساعت 5 عصر وسایلامو باسختیه زیاد جموجور کردمو راهی مشهد شدم دیگه نمیخوام ازسختیه زندگیه خوابگاهی واستون بگم البته فک کنم چون من تاحالا زندگی خوابگاهی رو تجربه نکرده بودم زیادی نازک نارنجیم فقط همینقد بهتون بگم خوابگاه اولی که رفتم به دلیل تعدد موجوداتی زشتو چندش آور به نام سوسک  ...
22 تير 1393

یه اتفاق بد...

سلام دوستای خوبم. امیدوارم خوبو خوشو سرحال باشین میدونم چندوقته خیلی وبم کسل کننده شده و همش حرفای بد میزنم ولی شرمنده همتونم واقا اوضاع روحیم خرابه و نمیتونم چیزای قشنگ بنویسم یا حتی پستای قشنگ بذارم واستون باورکنین حتی نمیتونم درس بخونم چ برسه ب کارای دیگه... راستشو بخواین امروز ی اتفاق خیلی بد افتاد و من ناظرش بودم البته میدونم تعریف کردنش ممکنه خیلی واستون دردناک باشه فقط میخوام به عنوان ی خواهر کوچیکتر ی اطلاع رسانی بکنم بهتون؛ امروز بیمارستان بودیم ک ی بنده خدایی بچشو بغل کرده بودو دوون دوون اومد تو بیمارستان و میگفت یکی بهم کمک کنه، ازقضا تصادف کرده بودن و بچه چون کمربند نبسته بود داغون شده بود در حالی که بابای بچه کام...
22 ارديبهشت 1393