✿ یادداشت های مینا گونه ✿

چيزهايي هست كه وقتي از دستش دادي...

1394/3/27 20:55
نویسنده : مینا
1,381 بازدید
اشتراک گذاری

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم. می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.

 دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

 آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. . اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

 چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:» من آدم زمختی هستم». زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها .

 حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکیشه...

پ.ن : نميدونم نويسنده اين نوشته زيبا چه كسيه ولي خيلي ازش خوشم اومد و دوس داشتم حسمو از اين نوشته با دوستاي گلم درميون بذارم... چقد خوبه كه بي بهونه عشق بورزيم و از ثانيه به ثانيه زندگيمون لذت ببريم تا هروقت كه به عقب برميگرديم و گذشته رو نگاه مي كنيم لبخند رو لبمون بياد و افسوس هيچ چيزو نخوريم...

پسندها (9)

نظرات (14)

ترنم
24 خرداد 94 8:06
لایک
مینا
پاسخ
مریم مامان آیدین
27 خرداد 94 18:43
سلام مینای عزیزم حالت خوبه دوستم...دلم خیلی برات تنگ شده بود داستان خییییییییییییلی تاثیر گذار و قشنگی بود...من که اشکم دراومد چقدر سلیقه هامون شبیه همه و طرز فکرمون امیدوارم از همه لحظه های زندگیت لذت ببری و تو همه لحظات بهترین تصمیم هارو بگیری
مینا
پاسخ
سلام مريم جووووووووونم قربونت عزيزم... همچنين گلم. كامنت گذاشته بودم ولي انگاري ارسال نشده بود عزيزدلم وگرنه جوياي حالت بودم. ايشالا كه الان حالت خوبه خوب شده باشه همينطوره دوستم. من كلا عاشق شيوه تربيتيتم و هميشه از پستات كلي مطلب جالب يادميگيرم مرسي از اين همه آرزوي قشنگ
مــــن
27 خرداد 94 21:06
like
مینا
پاسخ
مامان و بابا
27 خرداد 94 22:19
به ما سر میزنی؟
مینا
پاسخ
مهربوون(محیا)
28 خرداد 94 10:04
سلام گلم..خوبی مینا جووون ؟ خیلی داستان زیبایی بود و در عین حال فکرم رفت سمت آدم هایی ک رفتار درستی با پدر و مادرشون ندارن...حتی فکرش یابا دیدن اینجور رفتارا دلم میگیره... شده چند بار بی احترامی بچه ایی رو در حق پدر یا مادرش دیدم و بجای اینکه اون بچه حجالت بکشه من از رفتارش خجالت کشیدم... امیدوارم همه قدر این دو گوهر زیبای زندگی رو بدونن...سایشون سالیان طولانی بالا سرت باشه دوستم... روزهات بخیر و سلامتی التماس دعا
مینا
پاسخ
سلام محياي مهربونم قربونت عزيزم تو چطوري خوبي؟ نگاهت زيباس عزيزم خوشحالم ك خوشت اومده كاملا درسته يه طرف قضيه بي مهري بچه ها نسبت به پدرمادرشونه و از ي طرف بي تفاوت گذشتن از كنار لحظاتيه كه در اصل همون لحظات زندگيه مارو ميسازن اميدوارم لحظاتت پر از ياد خدا و رنگارنگ باشه
مامان مینا و باباسعید
28 خرداد 94 11:05
اوکی خیییییییییییییییییییلی عالی بود دوست جونی.
مینا
پاسخ
نظر لطفته دوست عزيزم
الهام مامان سلنا
29 خرداد 94 1:42
سلام مینای مهربونم دلم برات تنگ شده بود انشاالله همیشه خوشحال و موفق باشی
مینا
پاسخ
سلام الهام عزيزم خيلي خوشحالم ك بهم سرزدي دوست نازنينم. همچنين گلم. ازجاي من روي ماه سلناي نازمو ببوس
بابا و مامان
29 خرداد 94 10:57
سلام عزیزم ممنون که این قصه قشنگ و برامون گذاشتی خیلی زیبا و قشنگ بود
مینا
پاسخ
سلام عزيزم خوشحالم كه خوشتون اومده. نگاهتون زيباست
مامانی ساره
1 تیر 94 16:32
سلام عزیزم آره واقعا هم همینطوره آدم هیچ وقت قدر چیزایی که داره رو نمیدونه همیشه وقتایی هست که افسوس گذشته رو میخوریم اما ای کاش این افسوسها خیلی نباشه
مینا
پاسخ
سلام دوست خوبم خوشحالم كه دوستاي خوبم بامن هم عقيده اند و از داستانكم خوششون اومده چقد خوبه كه از لحظه لحظه زندگيمون لذت ببريم
مامان مهلا
4 تیر 94 2:44
وقتی میخوندم موهای بدن سیخ شده بود واقعا تا وقتی چیزی رو داریم باید قدر بدونیم چیزای کم اهمیت ظاهری ... همین هان که همه چیو خراب میکنن
مینا
پاسخ
سلاااااااام مهلا خانووووومممممم گل چ عجب دوست جوني. دلم واست تنگ شده بود حسااااااابي مرسي ك اومدي عزيزم. البته وبتو خوندم ك ب دلايلي كه خيليم خوبه از نت يكمي فاصله گرفتي دقيقا و كاملا حق با شماست عزيزم، خيلي وقتا آدم بر ميگرده عقبو نگا ميكنه و با خودش ميگه واي خداجون چقد زود ديرشده راستي ممنون از اون كامنت خصوصيت دوست مهربونم
مامان عفیفه
5 تیر 94 0:25
عااااالی بود ممنون
مینا
پاسخ
نظر لطفتونه دوستم
همراه رایانه
5 تیر 94 10:06
همراه رایانه مرکزی برای پاسخگویی به سوالات رایانه ای تلفن :9099070345 www.poshtyban.ir
زهره مامانی فاطمه
10 تیر 94 8:50
سلام بر مینای عزیزخوبی خانم واقعا متنی زیبا واثر بخش است فکر میکنم نویسندش خانم تهمینه میلانی باشد انشااله که ما قدر لحظات خوب باهم بودن بخصوص کنار پدر ومادر بودن رو بدونیم
مینا
پاسخ
سلام زهره جونم مرسي عزيزم خوبم خوشحالم كه خوشتون اومده . خانوم ميلاني اين متن رو تو فيس بوكشون گذاشتن عزيزم ولي نويسندش خودشون نيستن ايشالا دوست خوبم
آبجی فاطمه
17 تیر 94 17:24
به من چی سر میزنی