نرم نرمك ميرسد اينك بهار...
ساعتي از تحويل سال نگذشته، خانواده شش نفري ما با لباسهاي نو و كفشهاي نوكه هنوز از زور نويي جرق و جرق ميكنه. در اتومبيل عازم منزل مادربزرگيم؛ اين رسم هرسال، بلافاصله بعد از تحويل سال پدر از در بيرون ميره و در ميزنه و مادر درو بازميكنه پدر كه مظهر قدرت مالي و معنوي خونست مياد تو و ميشه اولين نفري كه وارد خونه شده و ما باخيال راحت از اينكه سايه پدر تا سال ديگه بازهم بالاي سرمون شروع ميكنيم به جرو بحث سرعيدي كه چرا مال من كمتر يا مال اون يكي بيشتر و با جواب اينكه اون دختر و بايد يه عمر ما ازش نگهداري كنيم تو پسري خودت خانواده دار ميشي بلاخره اين بحث خاتمه پيدا مي كنه. با اين بحثاي بامزه و شيرين فاصله بين خونمون تا خونه...